موج وبلاگی دوست شهیدت کیه !؟

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر انسانی عطر خاصی دارد.

                    
گاهی...

بعضی ها عجیب بوی خدا می دهند.





نوشته شده در تاریخ شنبه 92 آذر 30 توسط فائـــــزه همـّـــت

نزدیکای صبح بود.نمازش را خواند ، دو فنجان چای خورد ، ناشتایی اش را هم خورد و گفت باید بروم دو کوهه.

 

گفتم نمی‌خواهی بچه را ببینی؟

گفت دیر نمی‌شود؟ خواب هست حالا.

گفتم من هم می‌آیم.

هنوز آفتاب نزده بود. بسیجیها از قطار پیاده می‌شدند. می‌آمدند می‌ایستادند روی خاک نماز می‌خواندند.

ابراهیم تا این صحنه را دید سرش را به زیر انداخت.

رفتیم منطقه.

گفتم: چرا سرت را انداختی زیر ابراهیم؟

گفت: خدا را خوش نمی‌آید این بندگان خدا این همه راه پیاده بیایند و روی سنگ و کلوخ نماز بخوانند.

آمد به عبادیان گفت یه کلنگ بردار بیار ببینم!

گفت می‌خوای چکار؟

حاج ابراهیم گفت می‌خواهم اینجا حسینیه درست کنم.

 گفت: حسینیه؟ اینجا؟ با کدام بودجه؟

ابراهیم گفت من کاری به بودجه و این چیزها ندارم. یا حسینیه را می‌زنید یا یک صندوق اینجا می‌زنم به همه می‌گویم نفری دو تومان بیندازند تا بودجه اش تامین شود.

عبادیان گفت: چوب کاری می‌کنی حاجی؟

ابراهیم گفت: همین که گفتم.

گفت درست می‌شود.

ابراهیم گفت کلنگ اول را من می‌زنم. تا بیست روز دیگر اینجا باید یک حسینیه باشد. می‌فهمی بیست روز دیگر یعنی چه؟

همان کار را هم کردند. آن حسینیه الان هم هست و به اسم حاج ابراهیم هم هست.




نوشته شده در تاریخ سه شنبه 92 آبان 7 توسط فائـــــزه همـّـــت

ما اصلاً مراسم نداشتیم. من بودم و ابراهیم و خانواده‌هامان. یک حلقه خریدیم به هزار تومان. ابراهیم هم یک انگشتر عقیق گرفت به قیمت صد و پنجاه تومان صبح روزی که مهدی می‌خواست متولد شود، ابرهیم زنگ زد خانه خواهرش. از لحنش معلوم بود خیلی بی‌قرار است. مادرش اصرار کرد بگویم بچه‌ دارد به دنیا می‌آید. گفتم: نه. ممکن است بلند شود این همه راه را بیاید، بچه هم به دنیا نیاید. آن وقت باز باید نگران برگردد. مدام می‌گرفت: من مطمئن باشم حالت خوب است؟ زنده‌ای هنوز؟ بچه هم زنده است؟ گفتم: خیالت راحت همه چیز مثل قبل است. همان روز، عصر مهدی به دنیا آمد و چهار روز بعد ابراهیم آمد. بدون اینکه سراغ بچه برود، آمد پیش من گفت: تو حالت خوب است ژیلا؟ چیزی کم و کسر نداری بروم برات بخرم؟ گفتم: احوال بچه را نمی‌پرسی. گفت:‌ تا خیالم از تو راحت نشود نه.وقتی به خانه می‌آمد دیگر حق نداشتم کاری انجام دهم، همه کارها را خودش می‌کرد. لباس‌ها را می‌شست، روی در و دیوار اتاق پهن می‌کرد. سفره را همیشه خودش پهن می‌کرد. جمع می‌کرد تا او بود، نود و نه درصد کارهای خانه فقط با او بود. ***سفره را همیشه خودش پهن می‌کرد. جمع می‌کرد تا او بود، نود و نه درصد کارهای خانه فقط با او بود. *** آن‌قدر مراعات مرا می‌کرد که حتی نمی‌گذاشت ساک سفرش را ببندم و بالاخره یک بار پیش آمد که ساک سفرش را من ببندم. برای اولین بار و آخرین بار. دعا گذاشتم برایش توی ساک تخمه هم خریدم که توی راه بشکند. (گره‌ی پلاستیکش باز نشده بود، وقتی ساکش به دستم رسید.) یک جفت جوراب هم برایش خریدم که خیلی ازش خوشش آمد. گفتم: بروم دو سه جفت دیگر بخرم؟ گفت: بگذار اینها پاره شوند بعد. (وقت خاکسپاری همین جوراب‌ها پایش بود.) تمام وسایلش را گذاشتم توی ساکش، زیپش را بستم، دادم دستش سرش را انداخت پایین گفت: قول بده ناراحت نشوی ژیلا. گفتم: چی شده مگه؟ گفت:‌ ممکن است به این زودی نتوانم بیایم ببینمتان. *** گفت: من ازت شرمنده‌ام ژیلا. تمام مدت زندگی مشترکمان تو یا خانه‌ی پدر خودت بودی یا خانه پدر من. نمی‌خواهم بعد از من سرگردانی بکشی. به برادرم می‌گویم خانه‌ی شهرضا را برایتان آماده کند. موکت کند رنگ بزند تمیزش کند که تو و بچه‌ها بعد از من پا روی زمین یخ نگذارید، راحت باشید. راحت زندگی کنید. *** آخرین بار سه‌شنبه تماس گرفت ساعت چهار و نیم عصر شانزده اسفند. چند بار گفت: خیلی دلم برات تنگ شده، گفت: می‌خواهم ببینمتان. اگر شد که بیست و چهار ساعته می‌آیم می‌بینمتان و برمی‌گردم. اگر نشد یکی را می‌فرستم بیاید دنبالتان. می‌آیید اهواز اگر بفرستم؟ سختت نیست با دو تا بچه. و من با خوشحالی گفتم: «با تمام سختی‌هایش به دیدن تو می‌ارزد. یک هفته گذشت اما نه ابراهیم تماس گرفت و نه آمد. *** ساعت 2 بعدازظهر اخبار اعلام کرد، فرمانده لشکر حضرت رسول (ص) شهید شد. من داخل مینی‌بوس بودم. آبروداری را گذاشتم کنار، از ته دل جیغ کشیدم. جلو مسافرهایی که نمی‌دانستند چی شده. سرم سنگین شده بود از جیغ‌هایی که می‌زدم. *** دلم می‌خواست ببینمش. کشو را آرام‌آرام باز کردند. اما آن ابراهیم همیشگی نبود چشم‌های همیشه قشنگش نبود. خنده‌اش نبود. اصلا! سری نبود. همیشه شوخی می‌کردم می‌گفتم: «اگر بدون ما بروی گوش‌هایت را می‌برم می‌‌گذارم کف دستت. خیلی ازش بدم آمد. گفتم: تو مریضی ماها را نمی‌توانستی ببینی. ابراهیم چطور دلت آمد بیاییم این جا چشم‌هایت را نبینم. خنده‌هایت را نبینم. سر و صورت همیشه خاکیت را نبینم. حرف‌هایت را نشنوم. *** روزهای آخر یکبار به من گفت: دلم خیلی برایت تنگ می‌شود ژیلا، اگر بروم، اگر تنها بروم، و با این کلامش آتش به جانم زد(خاطرات همسر شهید).




نوشته شده در تاریخ سه شنبه 92 آبان 7 توسط فائـــــزه همـّـــت

زمان خواندن خطبه عقد مادرم به ایشان گفت:قول میدهد که سیگار هم نکشد.خانمش گفت:مجاهد فی سبیل الله که سیگار نمی کشد،سیگار کشیدن دور از شان شماست.وقتی رفتیم خانه رفت جیبهایش را گشت،سیگارهایش را درآورد وله کرد وبرد ریخت توی سطل آشغالوگفت:تمام شد دیگرهیچ کس دست من سیگارنمی بیند.همین هم شد.خانمش می گفت:یکی دوسال از ازدواجمان میگذشت رفتم پیشش گفتم این بچه گوشش دردمیکند این سیگاررابگیر یک پک بزن دودش را فوت کن توی گوشش.گفت :نمی تونم قول دادم دیگه سیگار نکشم .گفتم: بچه دارد درد میکشه .گفت :ببر همسایه بکشه توی گوشش فوت کنه دیگه هم  به من نگو.(به مجنون گفتم زنده بمان ،ص 202و203)




نوشته شده در تاریخ دوشنبه 92 آبان 6 توسط فائـــــزه همـّـــت

اولین دیدارمان در پاوه را یادم نمیرود که به خاطر بحث با یکی از روحانیّون اهل سنت، چقدر با عصبانیت با من برخورد کرد!

همینطور برخوردهای بعدیش در حال بودن، برایم همراه ترس بود، تا جایی که وقتی صدایش را می شنیدم، تنم میلرزید.

ماجراها داشتیم تا ازدواجمان سر گرفت؛ ولی چند ماه بعد از ازدواجمان احساس کردم این حاجی با آن برادر همت که میشناختم خیلی فرق کرده! خیلی با محبت است و مهربان.

این را از معجزه های خطبه عقد میپنداشتم؛ چرا که شنیده بودم که قرآن کریم میگوید: وَجَعَلنا بَینَکُم مَّوَدَّةً وَ رَحمَةً. روم/21

نیمه پنهان ماه 2




نوشته شده در تاریخ دوشنبه 92 آبان 6 توسط فائـــــزه همـّـــت