در آن چند ساعتی که ارتباط با خط مقدم قطع شده بود حاج همت به من گفت: حالا هی نیرو از این طرف می فرستیم که برود و خبر بیاورد ولی هرکس رفته برنگشته . یک سه راهی به نام سه راهی مرگ بود که هرکس می رفت محال بود بتواند از آن عبور کند. حاج همت به مرتضی قربانی- فرمانده لشکر25 کربلا- گفت: یکی دو نفر را بفرستند خبر بیاورند تا ببینم اوضاع چه شکلی است. قربانی گفت: من هیچکس را ندارم، هرکس را فرستادم رفت و برنگشت. حاجی سری تکان داد و راه افتاد سمت جزیره. قبل از راه افتادن جمله ای گفت که هیچوقت یادم نمی رود:" مثل اینکه خدا ما را طلبیده".
بعد از رفتن حاجی من با یکنفر دیگر راه افتادم سمت جزیره و آمدیم داخل خط. عراقیها هنوز به شدت بمباران می کردند. رفتیم جایی که نیروها پدافند کرده بودند. وضعیت خیلی ناجور بود. مجروحان زیادی روی زمین افتاده بودند و یا زهرا می گفتند و صدای ناله شان بلند بود. سعی کردیم تعدادی از مجروحان را به هر شکلی که بود بفرستیم عقب.
جنازه عراقیها و شهدای ما افتاده بودند داخل آب و خمپاره و توپ هم آنقدر خورده بود که آب گل آلود شده بود. بچه ها از شدت تشنگی و فقر امکانات، قمقمه ها را از همین آب گل آولد پی می کردند و می خوردند. حاج همت با دیدن این صحنه حیلی ناراحت شد. قمقمه بچه ها را جمع کرد و با پل شناور کمی رفت جلو و در جایی که آب زلال و شفاف بود آنها را پر کرد و آمد. تو خط درگیری به شدت ادامه داشت. عراق دائم بمباران می کرد. ما نمی توانستیم از این خط جلوتر برویم. حاج همت به من گفت: شما بمان و از وضع خط مطلع باش. بیسیم هم به من داد تا با عقبه در ارتباط باشم و خودش برگشت عقب.
تویی و دل خوشی عکس ها و خاطره ها
و چفیه ای و پلاکی و.............
مرانگاه کن...
بگذار تصویر چشمان خندانت
آخرین سهم من از دنیای تو باشد
این خط آخر ندارد
بنویس شهید و بعد برو سر سطر
همانجا که نخل هایش بدون سر
نماز می گزارد و بیدهای
مجنونش به سمت شرجی افق
در اهتزازند
ملکوت درد های متلاطم
بر شانه گریانم مرهمی گذارید
برشانه گریانم که شقایق شکفته است
سلام کنید
به شقایق های پریشان
سلام کنید.